۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

شعري از نادر نادرپور

ای دوزخی سرشت! اگر ظلم آسمان
میراث سرزمین مرا بر تو عرضه داشت،
در زیر آفتاب دل افروز آن دیار
دست تو، غیر دانه ی نامردمی نکاشت

*

وقت است تا ز کِشته، ترا باخبر کنم.
زان پیشتر که پیک هلاک تو در رسد ،
ای ناستوده مرد!
زان پیشتر که خون پلیدت فرو چکد
بر سنگفرشِ سرد ،
بگذار تا سرود فنای تو سر کنم :
*
در چشم من، تو باد سیاهی که ناگهان
چندین هزار برگ جوان را ربوده ای ،
یا روح ظلمتی که پس از مرگ آفتاب
چندین هزار دیده ی پر اشتیاق را
بر بامداد بسته و بر شب گشوده ای.
*
شبهای بی ستاره ، که چشمان مادران
بر گونه ، اشک ماتم فرزند رانده اند
در دیدگان سرد تو ، ای ناستوده مرد!
رحمت ندیده اند و ندامت نخوانده اند.
*
پیران مو سپید که بر تخته سنگ گور
نام جگر خراش عزیزان نوشته اند ؛
خون گریه می کنند که در رورگار تو
آن را دروده اند که هرگز نکِشته اند.
*
گر نقش شیر و صورت مهر مُنیر را
از رایتِ سه رنگ دلیران ربوده ای ،
یادش همیشه مایه ی جوش و خروش ماست
ور نام آن سخنور شهنامه گوی را
از لابلای دفتر و دیوان ربوده ای ،
تنها ، سروش اوست که در گوش هوش ماست.
*
بگذار تا که ناله ی زندانیان تو
چندان رسا شود که نگنجد به سینه ها ،
سیلاب اشک و خونِ کسان را روانه کن
تا بردَمد ز خاک ، گل سرخ کینه ها .
*
بگذار تا سپیده دم روز انتقام ،
وقتی که سر بر آوری ز خواب صبحگاه
پیر و جوان و خرد و کلان نعره برکشند
که ای دیو دل سیاه!
مرگت خجسته باد بر انبوه مرد و زن ،
نامت زدوده باد ز طومار سال و ماه ….

نادر نادرپور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر